سبحانی
سبحانی


درود!
 
سبحانی: "در قرن پنجم قبل از میلاد، در یونان باستان، گروهی به مکتب شک در همه چیز، حتی در وجود خود، و وجود خارج از خود روی آورده و افکار و عقاید عجیبی را از خود ارائه کردند. رشد اندیشه سفسطی مدتی بر تفکر یونانی غلبه کرد، لکن به وسیله حکیمان و اندیشمندان بزرگی مانند سقراط و افلاطون و ارسطو به عمر آن خاتمه داده شد، زیرا مغلطه‌های آنان را آشکار ساخته و به بیماری سفسطه پایان بخشیدند."
ابتدا باید انتقاد کرد از کسانی که نام "بیماری" به اندیشه های مخالف می دهند و در ادامه باید گفت که شک گرایی اندیشه ای متعلق به یک دوران نیست که با ظهور چند متفکر (به مانند ارسطو و افلاطون) پایان یابد. وسعت شک گرایی محیط بر کل تمدن بشر است، آنجا که سخنی کهن از ادامه ی راه باز می ماند؛ کلامی تازه به واسطه ی شک در گفتگوی کهنه پا در میانه می گذارد. صحبت از انطباق است. آنچه که گفته می شود و آنچه که به عمل در می آید. هر تفکری خواه بر استوارترین نیازهای بشر بنا شده باشد و خواه بلند پروازانه ترین امید ها را به بشر پیش کش کند؛ باز وابسته به عمل مردم زمانه ی خویش است. یعنی نمی ماند تفکری بی اینکه مردمانی در زمانه ی رواج آن تفکر آن را خواستار باشند.
حال شک، پا به میدان مجادله می گذارد. کلام کهنه را گرفته، به داوری می گذارد و در نزد خلق به محاکمه می نشاند و در هر محاکمه ای هستند کسانی که به دستان انسان شک گرا چشم امید دارند و هستند کسانی که به نفرت به آن دو بازوی سترگ می نگرند. آیا تاریخ بشر مملو فریاد های بی نوایانی نیست که به انتظار سخنی تازه، دشواری های زندگی را به دوش می کشند.
در هر زمانه هستند کسانی که به هر پدیده ی نو، به چشم تردید می نگرند و در مجادله با دیدگاه نوین، دست بر عصای کهولت و خستگی سال های جمود و رخوت میبرند . به یاری آنچه خود امید به یاری اش  داشتند می شتابند. گوش های خویش را بر هر آنچه مخالف نظر خویش می بندند و بر نو اندیش می تازند.
کلام من "می اندیشم" را به تمسخر می گیرند و بازیچه ی کودکانش می دانند. حال اینکه این کلام زاییده ی بلوغ روح بشر و نشان از وجود ساز و کاری عقلانی و منطقی در شیوه ی اندیشیدن انسان است.
 
در مجادله ی اخیر میان آقای سبحانی و دکتر سروش، نقل قولی می کنم از سبحانی عزیز:
"  بالأخره این نظریه چه دلیلی دارد؟ آیا شاهدی هم بر آن دارید؟ متأسفانه این مصاحبه، سرتاسر، طرح یک رشته تصورات و مفاهیم است بی‌‌آن که برای اثبات آن دلیلی اقامه شود."
سخنی است که راست می نماید .سخنی ست باارزش وآنجا که چون اویی سخنی این چنین می گوید  باید به حقانیتش ایمان اورد . اما این دوست ارجمند باید به یاد داشته باشندکه این سخن را ما دیر زمانی است که می گوییم و جوابی نمیابیم جز همان سفسطه ها که ایشان به اشتباه با شک گرایی مترادفش میدانند. چه کسی از شما خواست تا دلیلی بیاورید ؟ مگر اینکه رشته ای از کلمات نا اندیشیده و ناقص را  به اسم دلیل وبه اسم اعظم برهان نثارش نکردید . وقتی سخنی گفتید روایتی حدیثی مثلی قصه ای چه کسی از شما اینچنین خواست تا دلیلی بر گفته ی خویش بیاورید و اگر خواست و آوردید مگر جز پچپچه ای گنگ و دستنویسی ناخوانا تحویلش دادید.
 
 "شیخ‌الرئیس می‌فرماید: هر فردی گفتار کسی را بدون دلیل و برهان بپذیرد، او از فطرت انسانی منسلخ شده است"    
 
از فطرت انسانی سخن به میان آمد. کدام فطرت ؟ از این دستمایه ی نخ نما چه میخواهند ؟ اما بر  اساس همین گفته آیا میان مریدان مکتب شمانسل  این چنین موجودات منسلخ از فطرت  بر افتاده است یا به زور چند برهان که سعی می کند به همه ی پرسشهای موجود تنها و تنها یک پاسخ بدهد در شمار این انسانها قرار می گیرند؟ ایا دلایل شما برای سروش و امثال او کافی نبود که برزخ شک در افتادند .آیا نمی دانستند ؟عاجز از فهمش بودند ؟ یا نمیخواستند ؟ چرا راه بهشت مینویشان بزرو طوع و خاکساری نبود ؟
مسئله رویی دیگر دارد آنچه سبحانی دلیل مینامد و آن انتظاری که از برهان دارد را هیچ گاه در تفکرات سروش یا هر منتقد دیگری نخواهد یافت که آن ریشه در سخن دیروز دارد و این  شاخه در هوای گفتگوی امروز .انتظار برهانی آنچنان از سروش داشتن مانند انتظار معجزه از گاندی داشتن است .سخن سروش از جنس حالاست همان گونه  که رسالت انسان امروز چیز دیگریست کلامش کلامی دیگر است . منتقد اینجا نمی خواهد ویرانه ای از دل ویرانه ی دگر بیرون بکشد سعیش بر به زور کلام و منطق قبولاندن نیست نمی خواهد کسی را متقاعد کند که ای برادر این چنین است و حالا که فهمیدی این چنین کن . نه او بنای کهنه را به دیده ی شک نمی نگرد تا ویرانش کنداو عزم به اصلاح دارد و برای این کار مصالحی دیگر به کار می برد آن برادر هم به اجبار کاری انجام نخواهد داد . شاید دلیل هراس علمایی چون سبحانی از طرح این قبیل مسائل همین باشد. آزادی عملی که به انسان می دهد و بی اینکه بیم یا امیدی داده باشداورا با خود همراه می کند . 
 
جایی دیگر سبحانی میگوید:
"جای سخن نیست که شک، گاهی گذرگاه یقین است و تا انسان شک نکند به یقین نمی‌رسد ولی شکی زیباست که پل یقین باشد و به اصطلاح گذرگاه باشد نه اقامتگاه، ولی متأسفانه شک این گروه اقامتگاه است، نه معبر و گذرگاه. "
 
شک برای او مانند پل است پل یقین که قرار نیست رابط دو دنیا باشد شخص در دیدگاه ایشان پا بر پل  شک می گذارد اندکی بر آن گام می زند وباز بر می گردد به همان دنیای کهنه که این پل تنها برای گذر است  گذری ارتجاعی پل بازگشت است شک برای ایشان .اما به راستی چنین دست سازی باچنین عملکردی چیست ؟به چه کار می آید پل وقتی که عبوری در کار نیست . نه این نامش شک است و نه ان نامش پل. 
تحلیل سحابی در مورد تجربه‌ای به سان تجربه شعر به وضوح بیراهه است .او سروش را به اشتباه با کسانی مقایسه میکند که محمد را دشمن خویش میدانستند و خطری در راه منافعشان . سروش حرف دیگری می زند.آنها محمد را شاعر میخواندند تا اجازه ندهند کلامش به خدا نزدیک شود و او از شعر سخن می گوید تا محمد را به انسان نزدیک کند وکلامش را .